جک گلدستون:
اعتراض آغاز یک انقلاب نیست

1

باریخ نیوز-جک گلدستون مورخ انقلاب‌هاست. هرچند تخصص اصلی‌اش تاریخ نیست و بیشتر جامعه‌شناس است. یا شاید جمعیت‌شناس. و البته عنوان رسمی‌اش «استاد سیاست‌گذاری عمومی» است. خلاصه آنکه در طبقه‌‌بندی‌های دنیای آکادمیک درست نمی‌شود او را جا داد. اما انبوه نوشته‌هایش را که نگاه کنید، دوسه موضوع پررنگ‌تر و برجسته‌تر است: جنبش‌های اجتماعی، تحولات جمعیتی، توسعه و انقلاب. به زبان خودمانی، جک گلدستون «انقلاب‌باز» است. از انقلاب‌ها نمی‌تواند دست بکشد، اروپای قرن شانزدهم باشد یا خاورمیانه‌ی قرن بیست‌ویکم. «مسئله»اش تغییرات بنیادین جوامع انسانی است. اول‌بار که برایش نامه نوشتم نمی‌دانستم سه ترجمه از آثارش در همین دوسه سال اخیر در ایران منتشر شده (۱۳۹۷ و ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰). سر قرار که می‌رفتم تازه اسمش را به فارسی جست‌وجو کردم و در همان خوش‌وبش پیش از گفت‌وگو پرسیدم: «می‌دانستی؟» گفت: «نه، ولی تعجب نمی‌کنم. رؤیای انقلاب اشتیاق برای فهم انقلاب‌ها را بیشتر می‌کند

پرسش اولم ممکن است ساده‌لوحانه به نظر برسد. ولی فکر می‌کنم برای بازکردن بحث بد نیست. آیا می‌شود انقلاب را پیش‌بینی کرد؟ یا شاید این‌طور بپرسم بهتر باشد: شما که دهه‌هاست انقلاب‌ها را مطالعه می‌کنید، می‌توانید به‌نوعی وقوع یک انقلاب را پیش‌بینی کنید؟

اگر زلزله را می‌شود پیش‌بینی کرد، انقلاب را هم می‌شود. انقلاب مثل وضعیت آب‌وهوا نیست که پیش‌بینی کنیم و کمابیش درست دربیاید. شما ممکن است به چشم ببینید که هوا طوفانی است، اما معیار علمی برای سنجش هم دارید. مثلاً می‌دانید وقتی فشار جوی می‌افتد، یعنی طوفان در راه است، یا احتمال وقوعش زیاد است. اما درمورد انقلاب‌ها چنین متر و معیاری نداریم. اگر داشتیم خوب بود. مثلاً می‌گفتیم «تعداد معترضان». یعنی هرچه معترضان بیشتر احتمال پیروزی انقلاب بیشتر.

ازقضا، یکی از دانشجوهای من درباره‌ی همین رابطه‌ها تحقیق می‌کند. ولی هیچ ارتباط محکمی پیدا نکرده. همه‌چیز پر از اما و اگر است. گاهی حتی نمی‌شود گفت علت کدام است و معلول کدام. مثلاً می‌بینید که عمر یک حرکت انقلابی با موفقیتش در سرنگونی رژیم رابطه‌ی عکس دارد. اما این حرف به این معنا نیست که جنبش‌های طولانی بدند. معنایش این است که در مواردی که مطالعه کرده‌ایم، وقتی حکومتی مقتدر بوده، مردم که به خیابان ریخته‌اند دوام آورده و اعتراض‌ها ادامه پیدا کرده، اما درنهایت به جایی نرسیده. اما وقتی حکومت ضعیف و سست بوده، چندهفته‌ای سقوط کرده و همه گفته‌اند چه جنبش کوتاه و موفقی.

البته نشانه‌هایی هست که اگر ببینیم، می‌توانیم بگوییم احتمال انقلاب بیشتر است. مثلاً اینکه حکومت مشروعیتش را از دست داده باشد، یا اعتراض‌های گسترده کشوری را فلج کرده باشد. این‌جور چیزها لازم است، اما قطعاً کافی نیست. برای‌اینکه بگوییم وضعیت انقلابی است، باید حکومت بحران‌زده باشد: بحران اقتصادی، نظامی یا فساد و رسوایی، چیزی که باعث شود مردم بگویند این حکومت نمی‌تواند کشور را اداره کند. بعد باید مردم به خیابان آمده باشند. باید کسانی در ساختار قدرت باشند که به مردم نشان بدهند حتی این بالا هم همه حامی رژیم نیستند. در واقع معترضان باید متحدانی درون قدرت داشته باشند. دیگر اینکه باید نیروهای مسلح دچار تردید شده باشند. مثلاً به این معنا که به مردم معترض شلیک نکنند. یا اساساً به صف انقلابیون بپیوندند. و دست‌آخر اینکه نیروهای خارجی همراه یا دست‌کم بی‌طرف باشند. مثلاً در سوریه‌ در مقطعی به نظر می‌رسید کار اسد تمام است. اعتراض‌ها گسترده شده بود و نظامیان به صف مخالفان می‌پیوستند، اما ناگهان روسیه وارد شد و گفت: «خیر، نمی‌شود اسد برود. ما نگهش می‌داریم.» خلاصه اینکه این پنج شرط باید محقق شوند و پیش‌بینی آنکه کی همه محقق می‌شوند سخت است. مثلاً شما نمی‌دانید فلان قدرت خارجی چه‌قدر پای فلان متحدش می‌ایستد. نمی‌دانید در سر نظامیان رده‌بالا چه می‌گذرد. نمی‌دانید چه بخشی از ساختار قدرت ممکن است به حکومت پشت کند. درنتیجه، موارد بسیاری در تاریخ بوده که مردم به خیابان آمده‌اند و اعتراض کرده‌اند. اما اینکه یک اعتراض آغاز انقلاب است یا نه،‌ هیچ‌گاه با قطعیت نمی‌شود گفت. می‌شود گفت معمولاً نیست!

یعنی حتی اگر پنج شرطی که گفتید هم‌زمان محقق شود، نمی‌شود گفت انقلاب محتمل است؟

اگر هر پنج شرط محقق بشود،‌ یعنی بحران انقلابی داریم، یا اصطلاحاً در وضعیت انقلابی هستیم. اینکه انقلاب موفق بشود یا نه بستگی به این دارد که رهبران انقلابی چقدر توان هدایت و متحدکردن مردم را داشته باشند. ممکن است بحران داشته باشید، اما رهبری درست نداشته باشید و جنبش انقلابی مستهلک بشود یا به دعوای درونی بینجامد و شکست بخورد. بنابراین، اگر جنبشی بخواهد به نتیجه برسد، باید رهبرانی قابل داشته باشد که بتوانند تصویر و دورنمایی از آینده بسازند و مردم را برای رسیدن به آن دورنما همراه و همدل کند.

بگذار از یکی از پژوهش‌هایی که تازگی انجام شده برایت نقل کنم. برای کسانی که امید به تغییر دارند خوشایند نیست، اما شاید روشنگر باشد. حدود ده سال پیش اریکا چنووت و ماریا استفان کتابی منتشر کردند درباره‌ی اعتراض خشونت‌پرهیز. در این کتاب جنبش‌های اعتراضی پنجاه سال اخیر را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که برای تغییر یک رژیم، اعتراض خشونت‌پرهیز مؤثرتر از اعتراض همراه با خشونت است. اخیراً بعد از یک دهه دوباره داده‌های موجود را بررسی کرده‌اند و دیده‌اند که آن حرف همچنان صادق است: یعنی اعتراض سراسری خشونت‌پرهیز از اعتراض همراه با خشونت یا مبارزه‌ی مسلحانه مؤثرتر است. اما میزان موفقیت هر دو مدل اعتراض به‌طرز چشم‌گیری در ده سال اخیر پایین آمده. میزان موفقیت جنبش‌های همراه با خشونت حدوداً یک‌چهارم شده و میزان موفقیت اعتراض‌های خشونت‌پرهیز کمتر از نصف. درنتیجه، به نظر می‌رسد این نظریه که اعتراض‌های خشونت‌پرهیز عموماً به ثمر می‌نشینند دیگر درست نیست. چنووت و استفان می‌گویند این می‌تواند به دو دلیل باشد. یکی اینکه حکومت‌ها یاد گرفته‌اند با اعتراض مردمی چطور مقابله کنند. اینکه هوای نظامیان و نخبگان سیاسی را داشته باشند. حواسشان هست که کارهایی نکنند که تأثیر عکس بگذارد. مثلاً به نیروهای سرکوب می‌گویند بی‌هدف به‌سمت جمعیت شلیک نکنید. به جایش اشک‌آور و گلوله‌ی لاستیکی می‌زنند. بعد شبانه به خانه‌ی معترضان اصلی یا سرشناس می‌روند و می‌گیرندشان. بنابراین، یک علت این است: یعنی عملکرد حکومت‌ها. اما علت دیگر، آن‌طور که چنووت و استفان می‌گویند، این است که جنبش‌های اعتراضی در سال‌های اخیر، که به کمک اینترنت راه می‌افتند و رهبر و پیاده‌نظام سازمان‌یافته ندارند، آسان‌تر سرکوب می‌شوند. در واقع، این نوع اعتراض‌های بی‌رهبر خودجوش برای شروع و راه‌انداختن یک جنبش انقلابی خوب است، اما برای مقاومت در برابر سرکوبْ زیاد مؤثر نیست. رهبر انقلابی را هم ممکن است دستگیر کنند یا بکشند. اما کسی مثل نلسون ماندلا با اینکه دهه‌ها در زندان بود همچنان برای مخالفان آپارتاید وزنه‌ی مؤثری بود. حتی رهبرانی که کشته می‌شوند هم مؤثرند، چون شهادتشان اغلب مایه‌ی الهام مردم و شعله‌ورشدن آتش اعتراض است. خلاصه اینکه وجود رهبر ضروری است. اگر حکومت کمابیش سفت‌وسخت باشد، اعتراضات خودجوش و بی‌رهبر در درازمدت زیاد به جایی نمی‌رسند.

می‌شود گفت نارضایتی مردم، هرچقدر هم که فراگیر و عمیق و کهنه باشد، برای انقلاب کافی نیست؟

نارضایتی هیچ‌وقت کافی نیست. چند سال پیش کتاب کوچکی درباره‌ی انقلاب‌ها نوشتم به اسم A Very Short Introduction to Revolutions که با جمله‌‌ای شبیه این شروع می‌شود: «خیلی‌ها فکر می‌کنند انقلاب وقتی رخ می‌دهد که کاسه‌ی صبر مردم لبریز می‌شود. از چه لبریز می‌شود؟» از فقر، فساد، ظلم؟ واقعیت تلخ این است که مردم در بسیاری کشورهای توسعه‌نیافته همه‌ی عمرشان با این چیزها سر می‌کنند، گاهی نسل‌اندر‌نسل. بنابراین، این‌طور نیست که مردم به نقطه‌ی جوش می‌رسند و بعد انفجار رخ می‌دهد. اغلب، وقتی اوضاع بد است، مردم افسرده می‌شوند، یا تلافی حال بدشان را از خودشان و اطرافیانشان می‌گیرند. البته که نارضایتی باعث می‌شود مردم با وضع موجود مخالف باشند و تغییر بخواهند، اما این کافی نیست. بیشتر آدم‌ها همیشه مسئله‌ای دارند که به‌خاطرش ناراضی باشند، که حس کنند حقشان این نیست و بیشتر از این است. نکته‌ی کلیدی این است که بخشی از این جمعیتِ خواهان تغییر وضع موجود باید در موقعیت‌هایی باشند که بتوانند اثر بگذارند. اما کسی که در قدرت است یا چنین موقعیتی دارد اگر وارد بازی بشود و به نتیجه نرسد، بیش از دیگران ضرر می‌کند. ممکن است اگر حس کند حکومت به مملکت و ملت خیانت کرده،‌ به مخالفان بپیوندد. مثلاً در دوران شاه،‌ بخش بزرگی از جامعه ــ چه مردم کوچه و بازار، چه دانشجوها، چه کسانی که جایگاه ممتاز داشتند،‌ مثل بازاری‌ها و آخوندها ــ غلط یا درست به این تصور رسیده بودند که شاه مجری خواست‌های آمریکاست و ایران و ایرانی برایش مهم نیست. حرف خمینی هم همین بود و توانست بسیاری را قانع کند که شاه نه حافظ منافع مردم که دشمن مردم است. و اگر بخشی از آن‌ها هم که در قدرت‌اند به چنین باوری رسیده باشند، کار برای آن حاکم سخت می‌شود.

حالت دیگری که ممکن است چهره‌ها و شخصیت‌های نزدیک به قدرت به حکومت پشت کنند این است که حاکم به یک گروه کوچک از آن‌ها پروبال بدهد و بقیه را براند. آن وقت، ممکن است شخص یا گروهی که موقعیت خوبی داشته و حالا ندارد بگوید در این حکومت دیگر من به جایی نمی‌رسم. چنین وضعیتی معمولاً به مرور زمان پدید می‌آید. وقتی رژیمی سال‌ها سر کار باشد و حلقه‌ی قدرت سال‌به‌سال کوچک‌تر شود، آن‌ها که از حلقه بیرون افتاده‌اند، به‌اصطلاح، شاکی می‌شوند. اما برای‌اینکه چنین آدم‌هایی از «ناراضی‌» به جایی برسند که بگویند «این حکومت باید برود» لازم است اتفاق چشم‌گیری بیفتد: مثلاً یک جور بحران یا رسوایی چشم‌گیر، یا یک شکست نظامی، یا بحران اقتصادی، چیزی که آن آدمی که موقعیت نسبتاً مطلوبی دارد بگوید مملکت رو به نابودی است و رأس قدرت باید تغییر کند. و خب، چنین اتفاقی نادر است. انقلاب نادر است، دقیقاً به همین علت که باید شمار قابل‌ملاحظه‌ای از اصحاب قدرت و ثروت به این نتیجه برسند که وضعشان در یک حکومت دیگر بهتر می‌شود. و این موقعیت به این سادگی‌ها پیش نمی‌آید، اما وقتی پیش بیاید، یعنی وقتی این افراد به چنین نتیجه‌ای برسند، احتمالش زیاد است که از اعتراض مردمی حمایت کنند.

 

به نظر می‌رسد بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران از آن اصلاح طلب و اصولگرا عبور کرده‌اند. یعنی به نظر می‌رسد دیگر موضوعیت ندارد و معترضان امروز دیگر به کسی که به نظرشان بخشی از این حکومت بوده روی خوش نشان نمی دهند

بین نسل‌های جوان‌تر قطعاً همین‌طور است؛ منظورم نسلی است که در سال‌های اخیر بزرگ شده. مدام شنیده که ایران قدرتمند و سربلند است، اما درعمل می‌بیند کشورش روزبه‌روز فقیرتر و منزوی‌تر می‌شود. می‌بیند درس‌خوانده‌ها و دانشگاه‌رفته‌ها بیکارند یا زندگی‌شان لنگ است. طبیعی است که سرخورده و خشمگین است. اما نسل کمی مسن‌تر، مثلاً آن‌ها که بین چهل و پنجاه سال‌اند، در سال‌های اولِ بعد از انقلاب بزرگ شده‌اند نه در سال‌های اخیر. آن‌ها تجربه‌شان متفاوت است و شاید بشود گفت ناخودآگاه بخشی از پروپاگاندای رژیم را جذب کرده‌اند. این نسل به نظرم همچنان منتظر است ببیند چه می‌شود. فکر نمی‌کنم آن‌طور که زیر ۲۵ساله‌ها بریده‌اند بریده باشند. همه‌ی انقلاب‌های بزرگ تاریخ رهبران سرشناس داشته‌اند. همه‌شان کاریزماتیک نبوده‌اند، اما یا سخنوران خوبی بوده‌اند یا سازماندهی بلد بوده‌اند و توانسته‌اند دورنما و تصویری از یک نظام جدید بسازند که میلیون‌ها نفر را به شور بیاورد و با خود همراه کند. شما بدون چهره‌ای مثل کاسترو یا لنین یا تروتسکی نمی‌توانید به این سادگی‌ها یک دولت جدید پایدار بسازید. یعنی اگر یک جنبش انقلابی یک رهبر واقعاً توانا نداشته باشد، بعید است از دلش یک نظام منسجم بیرون بیاید. مثلاً در گرانادا انقلاب شد، ولی دو رهبرش به جان هم افتادند و هرچه رشته بودند پنبه شد. یا در نیکاراگوئه انقلاب شد، به رهبری ائتلافی از چپ گرفته تا کلیسا و صاحبان سرمایه. این‌ها هم بعد از انقلاب به جان هم افتادند و نهایتاً دانیل اورتگا همه را از میدان به در کرد و معترضان را هم به گلوله بست. بنابراین، به این سادگی‌ها نیست. چه‌کسی قرار است ایران را (به قول شما) به «فردای براندازی» برساند؟ البته گاهی رهبران بزرگ در فرایند انقلاب پیدا می‌شوند. ناپلئون پیش از آنکه ناپلئون شود یک درجه‌دار معمولی بود. کسی نمی‌دانست قرار است ناپلئون شود. اما نکته اینجاست که پیش از آنکه نوبت به ناپلئون برسد،‌ رهبرانی از اشراف و کشیش‌ها به انقلاب پیوستند که آن انقلاب به ثمر نشست. خلاصه اینکه به این سادگی‌ها نمی‌شود گفت.

آقای خمینی هم از همان دست رهبران است که نام بردید، نه؟

بی‌تردید. خمینی در هدایت انقلاب رهبر بسیار مؤثری بود. به هرکس هرچه می‌خواست بشنود می‌گفت. نگفت اگر شاه برود یک نظام فقیه‌سالار می‌آید که زنان را مجبور می‌کند چادر و روسری سر کنند. فقط گفت یک ایران نو خواهیم داشت و همه زیر این چتر جا می‌شوند. از کارگران هوادار حزب توده در صنعت نفت بگیر تا روشنفکران سکولار و بازاریان سنتی. و البته توده‌های مردم باور کردند و دنبالش راه افتادند. می‌گفت مسئله‌ی اصلی ضدیت با شاه است؛ شاه که برود یک جمهوری می‌سازیم که ترکیبی باشد از دموکراسی مدرن و تاریخ و سنت‌ مذهبی ایران. رهبری یعنی این. یعنی شما همه‌ی کسانی را که پیش از آن حاضر نبودند سر یک میز بنشینند متحد کنی. فکر نمی‌کنم ایران در این لحظه چنین چهره‌ای داشته باشد.

 

ناخودآگاه به انقلاب ۱۳۵۷ فکر می‌کنیم. آن سیر وقایع را می‌بینیم. درحالی‌که به نظرم الگوی مناسبی نیست، چون به‌نسبت آسان و سریع اتفاق افتاد.

درست است. در انقلاب ۱۳۵۷ عوامل متعدد هم‌زمان محقق شدند. اما در همان انقلاب هم مردم یک سال تظاهرات می‌کردند. این‌طور نبود که یک‌شبه رژیم عوض شود. فشار آمریکا به شاه و ارتش هم بود. و سردرگمی شاه و فرماندهان ارتش. به نظرم شاه به‌تمام‌معنا «جا خورده بود» که این همه ایرانی می‌خواهند او برود. احتمالاً با خودش می‌گفته من فکر می‌کردم مردم دوستم دارند. حاضر نبود به هر قیمتی بایستد و حکومت را حفظ کند. گفت من بیمارم و درمان نیاز دارم. می‌روم بیمارستان، بختیار و دیگران مشکل را حل کنند. اما آن‌ها که مانده بودند هم اهل این نبودند که بگویند صد نفر را اعدام می‌کنیم و مردم را به گلوله می‌بندیم. اصلاً نمی‌دانستند باید چه‌کار کنند. نهایتاً دست‌ها را بالا بردند و گفتند اگر مردم این‌قدر می‌خواهند نظام عوض شود، ما چرا جلویش بایستیم، برویم کنار ببینیم چه می‌شود. و اجازه دادند خمینی برگردد. اما نمی‌شود گفت سریع و آسان بود. باید فشار از خارج می‌آمد، باید رهبری مثل خمینی پیدا می‌شد، باید شاه و یارانش خود را می‌باختند و تسلیم می‌شدند. همه‌ی این‌ها باید می‌بود که انقلاب رخ بدهد.

درست است. در انقلاب ۱۳۵۷ عوامل متعدد هم‌زمان محقق شدند. اما در همان انقلاب هم مردم یک سال تظاهرات می‌کردند. این‌طور نبود که یک‌شبه رژیم عوض شود. فشار آمریکا به شاه و ارتش هم بود. و سردرگمی شاه و فرماندهان ارتش. به نظرم شاه به‌تمام‌معنا «جا خورده بود» که این همه ایرانی می‌خواهند او برود. احتمالاً با خودش می‌گفته من فکر می‌کردم مردم دوستم دارند. حاضر نبود به هر قیمتی بایستد و حکومت را حفظ کند. گفت من بیمارم و درمان نیاز دارم. می‌روم بیمارستان، بختیار و دیگران مشکل را حل کنند. اما آن‌ها که مانده بودند هم اهل این نبودند که بگویند صد نفر را اعدام می‌کنیم و مردم را به گلوله می‌بندیم. اصلاً نمی‌دانستند باید چه‌کار کنند. نهایتاً دست‌ها را بالا بردند و گفتند اگر مردم این‌قدر می‌خواهند نظام عوض شود، ما چرا جلویش بایستیم، برویم کنار ببینیم چه می‌شود. و اجازه دادند خمینی برگردد. اما نمی‌شود گفت سریع و آسان بود. باید فشار از خارج می‌آمد، باید رهبری مثل خمینی پیدا می‌شد، باید شاه و یارانش خود را می‌باختند و تسلیم می‌شدند. همه‌ی این‌ها باید می‌بود که انقلاب رخ بدهد.

جالب اینجاست که پسر همان شاه امروز از چهره‌های شاخص مخالفان جمهوری اسلامی است.

بله جالب است. البته نمونه‌هایی از این دست باز هم در تاریخ داریم. بعضی سران خانواده‌های سلطنتی در اروپای غربی هستند که می‌گویند می‌خواهم برگردم کشور خودم، مثلاً بلغارستان یا جای دیگر، و شاه بشوم. خب، کسی هم جدی نمی‌گیردشان. اما نمونه‌هایی هم داریم مثل فیلیپین. رئیس‌جمهور کنونی فیلیپین، فردیناند مارکوس جونیور، پسر همان مارکوسی است که در انقلاب خشونت‌پرهیز سال ۱۹۸۶، که به «انقلاب زرد» معروف است، کنار گذاشته شد. کی فکرش را می‌کرد یک مارکوس دوباره رهبر فیلیپین بشود؟ اما مارکوسِ پسر مدت‌ها با پشتکار داشت با گروه‌های سیاسی داخل فیلیپین ارتباط برقرار می‌کرد. این‌طور نبود که یک‌مرتبه وارد بشود و بگوید من هم هستم. اول نماینده‌ی سنا شد، به کسانی که بعد از پدرش رئیس‌جمهور فیلیپین شده بودند نزدیک شد، از ثروتش استفاده کرد که هوادارانش را بسیج کند و البته کارزار رسانه‌ای راه انداخت. خلاصه اینکه سال‌ها تلاش می‌کرد که اگر فرصتی پیش آمد استفاده کند، و بالاخره کرد. اما نهایتاً یک عامل تعیین‌کننده در ظهور این گزینه‌ها این است که گزینه‌ی دیگری نیست.

اما نکته‌ای که نباید از یاد ببریم این است که این رژیم از روز اول جلوی تهدید آمریکا ایستاده. به‌نوعی سرنوشتش دست خودش بوده و سعی می‌کند همین‌طور بماند. یک چیزی هم همین جا از جانب خودم به‌عنوان یک آمریکایی بگویم که ثبت شود. من ایران نرفته‌ام، ولی همیشه به فرهنگ ایرانی علاقه‌مند بوده‌ام. بچه‌هایم که مدرسه می‌رفتند، نزدیک‌ترین دوستانشان ایرانی بودند. به همین خاطر، رفت‌وآمد داشته‌ایم. اغلب نوروز به خانه‌شان می‌رفتیم. از نظر تاریخی هم احترام ویژه‌ای برای نقش ایران در تمدن بشری قائلم. حقیقتاً فکر می‌کنم باید از آنچه ایالات متحده از زمان انقلاب با ایران کرده اعلام انزجار کرد. روی‌هم‌رفته، معتقدم آمریکا آن‌طور که شایسته است با ملت و مردم ایران رفتار نکرده. حساب حکومت جداست، که از اول آمریکا را «دشمن» خوانده. خلاصه می‌خواستم بگویم به‌عنوان یک آمریکایی امیدوارم ایران از وضع فعلی بگذرد و ایرانی‌ها و تمدن ایرانی نقشی را که پیش‌تر در دنیا داشته‌اند دوباره به دست بیاورند. شخصاً متأسفم که ایران منزوی و حکومتش اهل عناد است. این حکومت هم برای صلح در خاورمیانه مضر است هم برای آرامش جهان. ای کاش ایران به سمتی برود که همچنان سرنوشتش را خودش رقم بزند، اما در مواجهه با غرب و روسیه و کشورهای دیگر خاورمیانه متوازن‌تر رفتار کند. البته که به‌عنوان یک خارجی ترجیح می‌دهم حکومت ایران در سیاست خارجی عمل‌گرا باشد نه افراطی. و حکومتی باشد که مردم می‌خواهند، حکومتی که بتواند اقتصاد ایران را سامان بدهد.

اگر نگاه درازمدت به تاریخ داشته باشیم،‌ معمولاً آن تغییری که مردم یک کشور می‌خواهند با یک انقلاب به دست نمی‌آید. فرانسوی‌ها صد سال تلاش کردند (انقلاب‌های ۱۷۸۹، ۱۸۳۰، ۱۸۴۸، ۱۸۷۰) تا به جمهوری سوم رسیدند، که نخستین جمهوری دموکراتیک ماندگار فرانسه بود. پیش از آن، هرچه می‌بینید نوسان است و آشوب. در چین و روسیه هم احتمالاً یک انقلاب دیگر لازم است تا به جایی برسند که حکومت به مردم پاسخگو باشد. حکومت فعلی در هر دو کشور طرفدار دارد، اما مخالف خشمگین هم زیاد دارد. اگر مشکلات اقتصادی چین یا معضل کووید ادامه پیدا کند،‌ یا اگر جنگ روسیه در اوکراین فرسایشی شود، ممکن است طرفداران حکومت هم سرخورده شوند. ممکن است اعتراض‌هایی که امروز هم هست گسترده‌تر شود و حتی به تغییر اساسی بینجامد. در آن صورت، بعدها که به گذشته نگاه کنیم می‌گوییم چقدر طول کشید. درمورد ایران هم من تردید ندارم که جوانان معترض امروز یک ایران آزاد و آباد را به چشم خواهند دید. در همین آمریکا‌ عرصه‌ی سیاست پر شده از تئوری توطئه و دسیسه‌پنداری. در میانمار و تایلند مردم همچنان گرفتار حکومت نظامیان‌اند، با اینکه سال‌هاست برای دموکراسی مبارزه می‌کنند. جای‌جای جهان را اگر نگاه کنید، سردرگمی مردم را می‌بینید و قطبی‌شدن جوامع را. ستون‌های کهن اقتصاد بشر، که ساختن کالا بود و دست‌به‌دست‌کردن آن، لرزان‌ شده و کالاهای دیجیتال و مبادلات عظیم مالی به‌مرور جایش را می‌گیرد. و ماهیت این اقتصاد قرن‌بیست‌ویکمی جوری است که به انباشت ثروت در دست و جیب گروهی کوچک می‌انجامد، برعکس اقتصاد چند دهه‌ی پیش که انبوهی «مشاغل طبقه‌ی متوسط» ایجاد می‌کرد. نتیجه‌ی این تحولات این بوده که نابرابری بیشتر شده و مردم عصبانی‌اند. از بعضی جهات، این وضع بی‌شباهت به دهه‌ی ۱۹۳۰ نیست. دورانی است که بسیاری کشورها بی‌ثبات‌تر از قبل‌اند. خوشبینی مردم به آینده و اعتمادشان به دولت‌ها کمتر از قبل است. و مادامی‌که از این دوران نگذشته‌ایم، وضعیت دشوار خواهد بود. اما نکته این است که دهه‌ی ۱۹۳۰ هم گذشت. رکود اقتصادی وحشتناک بود. جنگ جهانی هم که توضیح اضافی نمی‌خواهد. ولی بعد از جنگ، مشخصاً از دهه‌ی ۱۹۵۰، در بسیاری نقاط جهان چندین دهه آرامش و رفاه فزاینده داشتیم. این بار هم همین است. شاید تغییر نسلی هم لازم باشد. یک نسل جوان که روادارتر و امیدوارتر باشد به صحنه بیاید و همراه با نوآوری‌های علمی و فناوری دوباره بشر را به آینده خوشبین کند. خلاصه اینکه فکر می‌کنم از این پیچ هم خواهیم گذشت. اما اینکه کسی فکر کند همین‌که اعتراض کند و خشمش را نشان بدهد اوضاع دگرگون می‌شود، خوش‌باوری است. تحسین‌برانگیز است اما خوش‌باوری است. اگر از من بپرسند، می‌گویم خوب است که اعتراضتان را نشان می‌دهید، اما هوشمندانه و سنجیده عمل کنید. اگر می‌شود، سازماندهی کنید. مقدمات تغییر را فراهم کنید. رهبرانی پیدا کنید که بتوانند جنبشی را پیش ببرند و گسترش بدهند. سعی کنید دشمن را بشناسید. کافی نیست که فقط بگویید من از این رژیم بیزارم. سعی کنید بفهمید چه‌کسانی در این ساختار ممکن است با تغییر همدل باشند. و بعد فکر کنید آینده قرار است چه‌شکلی باشد. آیا اصلاً می‌توانید تصویری از آینده‌ در ذهن بسازید که همه‌ی این گروه‌های رنگارنگ ایرانی با آن همراه شوند؟ اگر می‌توانید، یعنی چیزی دارید که می‌ارزد برایش بجنگید. اما بدون چنین دورنما و تصویری از آینده آنچه دارید فقط خشم است و با خشمِ تنها سخت می‌شود آینده‌ی روشن ساخت.

آمریکا یک بار همین بیست سال پیش سعی کرد کسی را پیدا کند که بعد از صدام حسین زمام امور عراق را به دست بگیرد. چه شد؟ احمد چلبی همه را رنگ کرد و آن شد که شد. یا نمونه‌ی جدیدتر: سوریه. آمریکا سعی کرد با سران مخالفان اسد بیرون سوریه مذاکره کند، بلکه یک دولت در تبعید شکل بگیرد، اما این آدم‌ها حاضر نبودند با هم در یک اتاق بنشینند. منظورم این است که اینکه بگویید آمریکا یک دولت ایرانی در تبعید را به‌عنوان جایگزین رژیم فعلی به رسمیت بشناسد به این سادگی‌ها نیست. اما آینده از پیش‌ نوشته نشده، آینده ساخته می‌شود. ممکن است فرصت‌هایی پیش بیاید و رهبرانی بیایند و آینده‌ای بهتر بسازند. من فکر نمی‌کنم امروز و فردا باشد، اما شاید در یکی‌دو سال آینده جنبش جدیدی روی جنبش‌های ۱۳۸۸ و ۱۳۹۸ و جنبش اخیر بنا شود و از آن‌ها فراتر رود. پیش‌تر هم گفتم: من فکر می‌کنم طی چند وقت آینده وضعیت دگرگون می‌شود و فرصت‌هایی تازه پدید می‌آید. در آن بزنگاه کسی بیشترین نفع را می‌برد که آماده‌تر از دیگران باشد و برای آن لحظه برنامه‌ریزی و سازماندهی کرده باشد.

منبع: سایت آسو

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *